آروشاآروشا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نی نی من

خاطره تولد دختر کوچولوی ما

1391/10/9 22:44
نویسنده : مادر
240 بازدید
اشتراک گذاری

من روز دوشنبه 29 آبان وقت آخرین ویزیت داشتم. و قرار بود که با خانم دکتر تاریخ سزارین رو قطعی کنیم. که 2 آذر باشه یا 6 آذر بعد از تعطیلات عاشورا. ظهر یه ناهار مفصل خوردم و منتظر علیرضا تا اومد و حول و حوش ساعت 4 مطب دکتر بودیم. یک ساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون شد. دو سه روز بود که تکون های نی نی نازم کم شده بود و این منو کمی نگران کرده بود. وقتی رفتیم پیش خانم دکتر اولش تاریخ رو با هم نهایی کردیم قرار شد همون 6 آذر باشه بعد از تعطیلات و من هم استراحت کنم تا اتفاق خاصی پیش نیاد و از طرفی ٦ آذر تاریخ تولد خواهر زاده ام سعید بود و برام جالب بود که دخترم هم همون روز به دنیا میومد. بعد هم طبق معمول هر ویزیت روی تخت دراز کشیدم اول فشار خون و بعد هم ضربان قلب جنین. اما این بار ضربان قلبش با دفعات قبل فرق داشت.! خانم دکتر با شنیدن صدای قلبش ازم پرسید درد یا انقباض داری؟ گفتم انقباض اما بدون درد! گفت باید معاینه ات کنم شاید دهانه رحمت باز شده باشه. بعدش معاینه شدم یه کم دردناک بود اما نتیجه اش بسته بودن کامل دهانه رحم بود! بعد از بیرون اومدن از اتاق معاینه دیدم خانم دکتر توی دفترچه ام داره می نویسه تست ان اس تی . گفت این تست رو همین الان میرید بیمارستان انجام می دید اونها خودشون نتیجه اش رو به من میگن. منم فکر میکردم که همه چیز مثل همیشه نرماله خیلی با آرامش ازش تشکر کردم و با علیرضا رفتیم سمت بیمارستان. تازه علیرضا کلی به خاطر ترافیک بهم غر زد و گفت دختر من هیچ چیزش نیست هی میگی تکون نمیخوره انقباض دارم. دکتر هم حساس شد فرستادمون ان اس تی.

خلاصه با هم قرار گذاشتیم بعد از بیمارستان شام بریم بیرون یه رستوران باحال کباب بخوریم!!! آخه میخواستیم نی نیمون مثلا تپلی بشه . با آرامش وارد بیمارستان لاله شدیم مستقیم رفتیم اتاق زایمان. همسر باید بیرون می موند یا نهایتا پشت خط قرمز. من رفتم داخل خوابیدم روی تخت و تست شروع شد. تا تست تموم بشه نیم ساعت طول کشید ماما که اومد توی اتاق گفت جواب تستت اصلا خوب نیست! درد داری؟ گفتم نه. تکونهاش کمه. گفت تکونهاش که خوبه اما ضربان قلبش افتضاحه.!! پیش خودم گفتم داره حرف بیخود میزنه. بعد دوباره دستگاه رو به شکمم وصل کرد و گفت به پهلو بخواب دوباره تکرار میکنیم تست رو. با تکرار تست باز هم به مدت نیم ساعت روی تخت دراز کشیدم شکمم مدام سفت میشد مثل سنگ . به نظر انقباضات کاذب میومد. استرس گرفته بودم وقتی به پایان تست دوم رسیدم ماما باز اومد توی اتاق و با دیدن جواب تست گفت خوب کار دکترت دراومد باید امشب بیاد و نی نی رو در بیاره ! گفتم یعنی چی. یه هفته به تاریخ سزارین من مونده و هنوز نی نیم کوچیکه.
ماما گفت ضربان قلب بچه خیلی ضعیفه. الان به دکترت زنگ میزنم. من همین طوری که اشک توی چشمام جمع شده بود از روی تخت بلند شدم و به سمت ماما که داشت تلفن دکترم رو میگرفت اومدم. به زبون پزشکی تست ان اس تی رو تحلیل کرد برای خانم دکتر و بعد هم گفت چشم چشم. شما کی تشریف میارید/ فوری با قطع کردن تلفن دوباره یه شماره گرفت و گفت اتاق عمل ! برای یک ساعت یه سزارین اورژانسی داریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی به علیرضا که بیرون بود زنگ زدم صدای گریه ام اصلا اجازه نمیداد حرف بزنم علیرضا سریع اومد بالا و چون قرار بود فوری عمل بشم اون رو راه دادن اومد داخل وسایلم رو باید تحویل میگرفت. هر دومون گیج بودیم من حتی کارت ملی هم همراهم نبود. خدای من ساکم رو هم هنوز نبسته بودم. به مامانم چطوری باید خبر میدادم؟؟؟؟؟؟؟؟ این چه جورش بود دیگه . خیلی عصبی بودم انقدر که ماما متوجه شد و بهم گفت اگه نمیخواهی عمل بشی باید خودت رضایت بدی و بری. توی همین گیر و دار با دکترم تلفنی صحبت کردم . خانم دکتر با صدای مهربونی اسم کوچیکم رو صدا کرد. گفت عزیزم اصلا نگران نشو. یهو یادم افتاد که تو دختر استرسی هستی گفتم بهت بگم اصلا مشکلی نیست الان یه آمپول بهت میزنن که مطمئن بشیم از ریه دخترت که کامل شده. بعدش هم میری اتاق عمل و با یه چشم بهم زدن دخترت میاد بغلت اما اگه بمونه توی شکمت معلوم نیست تا چند روز دیگه زنده بمونه یانه. یه هفته زودتر به دنیا بیاد هیچ اتفاقی نمیفته. خیلی بهم آرامش داد. من زبونم بند اومده بود. قبول کردم رضایتنامه رو امضا کردم و رفتم.
ظرف نیم ساعت تمام کارهام انجام شد. تمام چیزهایی که ازشون میترسیدم. آنژوکیت و سوند و همه و همه توی یه چشم بهم زدن تموم شدن و هیچ کدوم دردناک نبودن یا حداقل من دردشون رو حس نکردم. ساعت رو نگاه کردم نزدیک های 9 بود که بردنم اتاق عمل توی راهرو روی تخت اشک گوشه چشمام با علیرضا که اونم انگاری گریه کرده بود خداحافظی کردم . خیلی دوست داشتم مامانم هم اونجا بود اما نبود. و بالاخره جایی که ازش می ترسیدم اما اصلا ترسناک نبود اتاق عمل!!!!!!!!!!
اولش متخصص بیهوشی بهم گفت چون ناهار خوردی از کمر بی حسی میشی و من سرم رو تکون دادم. شاید نزدیک 10 دقیقه تلاش کرد تا من رو بیحس کنه اما نشد. به خانم دکتر گفت ظاهرا انحنای کمر داره و اسپاینال نمیشه. پاهام کمی گرم شد اما نه اونقدر که بی حس بشه. من مدام میگفتم شکمم رو نبرید هنوز بیحس نشدم. تو همین گیر و دار خانم دکتر گفت اسم دخترت چیه؟ گفتم آروشاااااا. داشتند همگی نظراتشون رو راجع به آروشا میگفتن که یه اکسیژن یهو اومد سمتم دیگه هیچ نفهمیدم تا چشمام رو باز کردم دیدم توی یه اتاقم علیرضا و مامان شوشو و مامانم بالا سرم هستند ساعت هم 11:30 شب هست. خیلی خوابم میومد. فقط فهمیدم که آره من زایمان کردم .پس دخترم کو؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتن الان میارنش. بعد که آوردنش بهش شیر بدم . خیلی ناز بود. اصلا باور کردنی نبود. توی همون اوضاع بی حالی کلاهش رو از سرش برداشتم که ببینم مو داره یا نه!!!!!!!!!! وزن دخترم 2950بود و من بالاخره موفق نشده بودم یه نی نی سه کیلویی رو به دنیا بیارم. اما خوب به قول دکترم سرراست بگو سه کیلو خودت رو راخت کن. صدای خنده علیرضا پیچیده بود توی اتاق . خیلی خوشجال بود انقدر که حس کردم هووووو آوردم واسه خودم!با خنده بهم میگفت عجب شام خوشمزه ای خوردیم امشبببببببببببببببببببببببببب. مدام هم صدا میزد آروشا گلهههههه. آروشا خیلی دوست داشتنی بود. خلاصه این بود خاطره زایمان من. هر چند خیلی غیر منتظره بود. اما دوستش داشتم و همیشه بهترین روز زندگی من همین روزه. دخترم تو بهترین هدیه خدا در تمام طول زندگیم بودی . امیدوارم قدر این هدیه رو بدونم و خداوند بهم نیرویی بده که بتونم ازت به خوبی مراقبت کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی من می باشد